Lady Stitch

tell me more..

Lady Stitch

tell me more..

17 اپریل

الان این دفتر دستکمان عین چی! جلو چشمه و من فقط یه لبخند ملیح تحویلش دادم! گفتم کلا در جریان باشید!

چند وقت پیشا یه خواب به شدت اسفناکی دیدم در رابطه با یکی از همین اجبارا دوستای اینجا! از بعد اون هی همش سعی میکنم از هر گونه برخوردی جلوگیری بشه. شدیدا مستعد حمله ام! دقیقا چند وقت پیشش هم از همین خواب پاچه گیریا دیدم با یکی از فامیلا که کلا نمیدونم به طور ناخودآگاهی الان مدت هاست رابطه کمرنگی دارم!

یعنی هلاک کرد این ضمیر ناخودآگاه من با این مدل تاثیرات پریشانی در خواب!

ملت خواب ویلای سواحل هاوایی میبینن، من هی خواب میبینم دعوا شده!!!

این از این!

ویکندی هم که گذشت به طرز معجزه آسایی خوب بود! یعنی نمیدونم دقیقا آفتاب از کدوم طرف درومده بود؟ الف خیلی هم شادمان! حتی یه رستوران جدید کشف کردیم که خودمو نابود کردم با غذای دریاییش! حتی یه دست ملافه و روبالشی هم خریدیم در این ویکند! یعنی یه جورایی زیادی خوش خوشان بود فک کنم! (خدارو شکر)

اینم که از این!

دیگه این خونه روستا هم بد جوری داره دلبستگی های خودشو ابراز میکنه! هفته پیش کولر خریدیم و اینترنتمون وصل شد! یه جورییه این شرایط کلا!


اجتماعی می شویم!

از بعد مهمونی شب سال نو تقریبا شدیم شبیه موجودات اجتماعی اما از نوع محدود به انتخاب!

بعد از خانوم و آقای اختر، خانوم و آقای صاد میخواستن با پسر کوچولو بیان برای عید دیدنی و خب چون آخر هفته بود ما جزیره بودیم و نشد که بیان و بعدش الف گفت که خب نمیشه که زنگ بزنیم که ما الان خونه ایم شما بیاید عید دیدنی! از همین جهت، قرار شد که شام دعوتشون کنیم و از اون جهتی که جماعت کلا یه گروه وابسته هستن دیگه خانوم و آقای اختر را هم به علاوه دختر خاله خانوم صاد که باهاشون زندگی میکنه رو وعده گرفتیم! البته این وسط "این ریلیشنشیپ" دختر خاله خانوم صاد هم مطرح بود که اگه اونو میگفتیم باید هم خونه ای هاش رو هم میگفتیم که دیگه شرمنده اخلاق ورزشی امکانات محدود بود!

خب این تصمیم به برگزاری مهمونی در کمتر از سی دقیقه اتخاذ شد و بعد امکانات موجود در منزل شناسایی شد و به این نتیجه رسیدیم که اساسا ما که بشقاب و قاشق چنگال به این تعداد نداریم و کلا هم با ظروف یکبار استفاده رابطه صمیمانه برقرار نمیکنیم! پس همونجا که رفته بودیم خوردنی جات بخریم، 6تا هم بشقاب شیشه ای خریدیم! چینی هم نه! دقیقا شیشه ای از همونا که قدیما بود و من خیلی دوست دارم اما الف فکر میکنه که دیگه اینا خیلی قدیمی هستن!

قاشق و چنگال و دو عدد هم ماگ. چون چهارتا تو خونه داشتیم!

دیگه به ناچار برای پیشدستی بشقاب کاغذی خریدیم و چندتایی هم لیوان. چون دیگه هی نمیشد برم بشورم خشک کنم بیارم برای پذیرایی.

در نهایت مهمونی خوبی برگزار شد و جماعت به این نکته پی بردن که ما موجودات خارق العاده ای نیستیم و مثل تمام گونه های انسانی آداب و معاشرت میکنیم!

برای شام هم رول فیله مرغ و در کنارش سبزیجات پخته گذاشتم.

یه هفته بعد از این داستان، دختر خاله خانوم صاد زنگید و من و الف جان را برای تولد "این ریلیشنشیپ" دعوت کرد که خب من مطمئن بودم که ما نمیریم چون میدونستم الف خیلی راه دستش نیست! اما در کمال تعجب الف گفت که میریم و ما آخر هفته دوباره جزیره رو خلاصه کردیم برای تولد!

یه شلوار لی آبرومند داشتم که فکر میکردم ایران گذاشتم و نیاوردم اما به لطف کمد تکانی های الف جان پیدا شد و من میخواستم همونو بپوشم و بلوز شومیز کماکان آبرومندانه و مارکدار، که نگه داشته بودم برای مبادا! اما الف جان پیشنهاد کرد که مهمانی به سبک چیتان فیتانیزم برگزار میشه! و خب هر دو معتقد بودیم که یه جوری جلوه کنیم که فکر نکنن حالا لزوما این اعتقاد ما نشان دهنده عقب افتادگی ماست . در همین راستا و در راستای بحران مالی!!! رفتیم شاپینگ و یه دست jumpsuit pant خریداری کرده با یک عدد کت، روسری ساتنِ از وطن آورده را هم اتو نموده و تلک و تلک رفتیم به مهمانی! تاثیر کفش پاشنه بلند را نمیتوان نا دیده گرفت!

خب اولش یک مقداری استرس زا بود چون در اون جماعت به چشم دوتا دمپایی ابری دیده میشدیم (یعنی من حس میکردم) اما خب آخرش به نظرم تبدیل به کفش پاشنه بلند شدیم! 

مهم این بود که الف راضی بود :)


جییییییییییگر!

به طرز اسفناکی به تنبلی مفرط مبتلا شدم!! یعنی حاضرم با تنبل درختی تو مسابقات جهانی تبلانس رکورد بزنم!!!

همچینم اینجا بهار نیست که بگم دچار سندرم خستگی بهاری شدم.

دو ماه دیگه باید اولین رونوشت تزم رو تحویل بدم و دریغ از یه خط که نوشته باشم! اصلا بگو یه جمله که خونده باشم! بماند که این تز نوشتن فقط 30 درصد کار می باشد و 70 تای باقی صرف امور دوخت و دوز می شود!!!!!

البته که کلا احساس ضعف در اقصا نقاط بدنم مشهوده. حالا نمیدونم اثرات آنتی بیوتیکایی بوده که این مدته عین نقل و نبات خوردم، یا چی؟

میگما این کلا قرمزی امسال یه جیگر داره، خب؟

اون منم!

یعنی هفته پیش شده بودم یه جیییییییگر به تمام معنا!!!

فکر کنم از تنظیمات پیش فرض خارج شدم!


دومین روز بهار

دومین روز بهارتون مبارک.

یعنی من میمیرم برای بهار. اگرچه که اینجا بوی بهار نمیاد اما مخلفات هفت سین همشون بوی عید و شکوفه بهار میدادن.

امیدوارم که همگی سال جدید خوبی را شروع کرده باشید و دلتون شاد و تنتون سلامت و لبتون خندون باشه، حالا احیانا جیبتون هم پر پول بود ثواب داره.

حالا بگم از حال و احوال خودمون این روزا که این مریضی خیر ندیده تا همین سال نویی هم با ما تحویل شد!! تا دقیقه های آخر سال 90 همینجوری با الف دور خودمون و خونه با جارو برقی و تی! مراسم رقص سنتی اجرا میکردیم!! دیگه بدو بدو نشستیم پای کامپیوتر و مامان باباهه و داداشه اومده بودن که تصویری با هم سال تحویل کنیم، اینقده هول هولکی شده بود به کل یادم رفته بود تخم مرغ رنگی درست کنم!! فک کن؟؟ دیگه دو ثانیه مونده به سال نو بدو بدو رفتم از تو یخچال یه دونه تخم مرغ آوردم گذاشتم تو سفره!! بازم اینقده عجله ای شد که به کل یادم رفت همه اون دوستایی که سر سال تحویل التماس دعا داشتن یادشون باشم! من همینجا شرمندگی خودمو ابراز میکنم!خب؟

نیم ساعت بعد سال تحویل و ماچ و بوس و عیدی و اینا، الف رفت دانشگاه!!!

شب عید هم خانوم و آقای صاد گفته بود بیان دور هم جمع بشیم که دچار غربت زدگی مزمن نشیم! بعد قرار بود هر کی یه چیز درست کنه و سبزی پلوش افتاد به من! ته دیگ کاهو هم گذاشته بود و گفتم علاوه بر پلو، ژله قایق پرتقالی هم درست کنم!! کلا تصمیم داشتم اوج کت بانوگری خودمو ابراز کنم. برای آ کوچولو هم عیدی بردیم. یعنی یه جورایی امسال خودمو هلاک کردم این شور و شوق عید بیاد تو خونه و الف خان یه مقدار حال و هوای عیدی پیدا کنه! هنوز نشستم نتیجه اش بیاد ببینم کدوم دهات کوره ای قبول شدم!! والا به خدا!

بازم هفته پیش چهارشنبه سوزی! با بچه های روستا که بیشترشون هم از اِسکول الف اینا بودن، رفتیم یه پارکی همون طرفای دانشگاه و جماعت آتیش سوزوندن و طبق معمول شاهد قِر های جامانده در کمر این ملت همیشه در صحنه بودیم!

فردای همون شب هم توی کمپ اصلی مراسم جشن سال نو برپا بود که خوش و خندون اون رو هم شرکت کردیم!

فردای جشن هم باید پروپوزال تحویل می دادم که البته دیدم کسی به روی خودش نیاورده گویا و من عین این مونگولا رفتم تحویل دادم!

فرداش هم خانوم و آقای شین عازم ایران بودم که ما بردیمشون فرودگاه!

هلاک مفتلاک شنیدین؟ اون منم! بعد خب میان میگن دخترم چرا همه کارا رو میذاری دقیقه نود؟

ناگفته نمونه که این رفت و آمدا و مهمون بازی ها هم خیلی وفق مراد الف نبود، ولی خب کلا اینجا اگه بشینی یه گوشه و سرتو گرم نکنی، بدون شک عین جدول های کنار کوچه جلبک می بندی! کما اینکه خب در انظار عمومی هم وجه خوشایندی نداره گویا (الف میگه اینو)

خلاصه که جونم بگه ما یهویی هل داده شدیم تو سال جدید. آقاما واقعا آمادگیشو نداشتیم، میشه یه بار دیگه؟؟