خب من الان خیلی خوابم میاد!
بعدشم اینکه دو سه روزه خیلی دوندگی و خرید و اینا. کلی هم خودمون رو شرمنده کردیم بعد مدت ها! دیگه از کتونی بنفشه خداحافظی کردم! تقریبا مرده بود دیگه و الان یه جفت کتونی نو دارم و عین این بچه مدرسه ای ها هی هم قرچ قرچ صدا میده!
این Year End Sales هم خوب چیزیه ها! کلی از بی نوایی در آمدیم!
دیگه اینکه دیشبم دوست الف و خانمش شب موندن خونمون که ماشینشون بمونه تو پارکینگ و صبح که ما داریم میریم یونی اینارو هم ببریم فرودگاه. چون واسه کنفرانس دارن میرن تا.یلند.
هفته پیش هم که عصری اومدیم خونه دیدیم روی در خونه یه برچسب چسبوندن که بیاید دفتر پست بسته دارید! ما هم عین رابینسون کروزه هایی در جزیره، هیجان زده از اینکه کی برامون چی فرستاده راهی لایه های درونی شهر شدیم و سر انجام دفتر مرکزی پست را سر انجام یافتیدیم! و بعله دیدیم بابابزرگه و مامان بزرگه کلی هله هوله فرستادن. از کشک و نبات تا برگه هلو و آلبالو خشکه و اینا! این طفلکی الف هم اون شب اینقده پسته و بادوم و لواشک خورد که فکز کنم تا مدت ها بچه تقریبا اشباع شده !
میگما
نمیدونم دچار سندرم درد بی درمون شدم یا استرس کاذب از خوشحالی موجود؟؟ یعنی تا میام خوشحال باشم هی همش فکر میکنم الان یه اتفاق بدی میوفته!
کلا خل شدم گویا!
یعنی الان خیلی اتفاقات خوبی قراره بیوفته اما من انگار تو دلم دارن خیار شور میخورن!!!!!
این الف ما یه عزیز داره، اینقده خوبه، اینقده با مزه است. یعنی چروکای دست و صورتشو که میبینی لذت میبری از اینکه دلش چه شاده. حالا سختی هم کم نکشیده ها.
اما کلا خیلی خوبه، مثلا دوتا بلوز بر میداره میره به دخترش، که عمه الف باشه، میگه کدومو بپوشم؟ بعد عمه فری مثلا میگه عزیز این بنفشه بیشتر بهتون میاد، با اون روسری مونجوقیه خیلی خوشگل میشی. بعد عزیز چی میگه؟
میگه خب دستت درد نکنه من اون زرده رو می پوشم! بعد در حالی که چشمای عمه فری شده قد گردو! عزیز میگه اون بنفشه را بپوشم خب چشمان میزنن! یعنی خیلی باحاله.
حالا چند وقت پیش دیدیمش میگیم خب عزیز جان خوبی خوشی سلامتی؟ عزیز هم برگشت گفت آره شکر خدا خوبم . رفتم دکتر بهم شکاف داد!!! حالا یعنی ما همه شدیم اسمایلی که داره سوت میزنه! هی همه حدس و گمان میزنن که مورد چیه؟ تا یهو عمه فری میاد میگه عزیز جان چکاپ!!! الهی بگردم عزیز هم میگه خب حالا همون، دکترن نمیفهمن!!!
خدا حفظت کنه عزیز.
حالا اینهمه داستان گفتم میخواستم اصلا اینو بگم که این دانشگاه ما از نظر بیمه و دوادرمونی خیلی خوبه. یعنی خوب که همه چی رایگانه! تا همین پارسال هم دندون پزشکی جزو همین مجانی جات بود. بعد ملت همیشه در صحنه دیگه نمیدونستن چی کار کنن هی میرفتن جرم گیری!!! فکر کنم همین شد دیگه الان پولی شده! حیف دیر رسیدیم.
خلاصه اینکه شونصد سال بود هی به الف میگفتم بیا بریم یه شکاف بدیم، هی نمیومد! دیگه بهش اجبار کردم بابا جان ببین دارن مفتی خدمات بهت میدن مگه خودآزاری مزمن داریم استفاده نکنیم؟
دیگه ببینیم این الف خان پرزانت این هفته اش تموم بشه میتونیم ببریمش یه شکاف بدیم هر دومون؟
یعنی من بعضی وقتا اینقده حال میکنم از سادگی این آدما. یعنی بعضی وقتا اینقده حرص میخورم که چرا ما اینهمه زندگی رو سخت میگیریم!
امروز من رفتم مهمونی خت.نه سورون بچه پروین خانومه. بعد یعنی نمیدونستم که کی برم کلا! خوشبختانه خودش دیروزش گفت که حدودای یک بیا. ناهارم نخوری ها!
منم تنها! بله الف خان نیومد! یعنی مشق داشت که من فهمیدم یعنی استرس داره حوصله مهمونی هم نداره! آره دیگه چیتان و فیتان یه کادو هم دستم گرفتم و چترم برداشتم راه افتادم . اینقده هوا خوب بود.
رسیدم خونه پروین خانومه دیدم طبق معمول در خونه بازه و یه خروار آدم هی میرن و میان. بعد دیگه پروین خانومه منو دید و کلی ذوق زدگی از خودش نشون داد و بعد برام شربت توت فرنگی آورد!!! از همین پودرای شربت بود البته.
بعد دیگه یه کم نشستیم و هی این پروین خانومه میرفت بابا و مامان و پسرخاله و عمه و داییشو میاورد به من نشون میداد. حالا نفهمیدم منو به اونا نشون میداد یا چی؟
خلاصه دیگه یه نیم ساعتی گذشت و پروین خانومه گفت که بریم غذا بخوریم. بعد ظرف یه بار مصرف برای هرکسی گذاشت رو میز و یه دیس برنج و چند جور کاری مرغ و گوشت و ترشی هم گذاشت سر میز. بعد خب طبق تجربه ای که داشتم میدونستم که باید بشینم سر میز و غذامو بخورم، اینجا تعرف کلا یه شوخیه مسخره است!
اینجاست که من میگم عاشق این سادگیشونم. آقا مهمونی ناهار دعوت میکنن با شونصدتا مهمون بعد، از ظهرش غذا آماده است تا عصر. هرکی هر وقت رسید یه کم میشینه و بعد صاحبخونه دعوتش میکنه سر میز و غذا میاره. یعنی دیگه ملت صبر نمیکنن تا شمسی خانم و آقا هوشنگ و خسرو خان! بیان و بعد سفره بندازن همه باهم غذا بخورن. تازه بعدشم یکی قور (غر؟) بزنه که اختر خانم چرا دیر اومدی و ما گشنه بودیم و از این حرفا!
خیلی راحت هر سِری هرکی گشنه بود غذا میخوره و میشینه کنار و مهمونی رو ادامه میده. حالا این دفعه آدم زیاد بود ظرف یه بار مصرف بود، دفعه پیش قشنگ بشقاب چینی بود و اینا. هر کی هم غذا میخورد خودش میرفت یه آب به بشقابش میزد. آی راحت بود!!!
حالا ما مهمونی میگیریم تا صد سال بعدش هی باید بشوریم بسابیم! به خدا!
والا من عاشق مهمونی دادنم. اما با این مدل پذیرایی غذا خیلی حال کردم. حالا به ظرف شستن کاری ندارما! یه چیز فرهنگیه، پس فردا دختر خاله الف میره میگه رفتیم خونه فلانی ظرفامونم خودمون شستیم!!! والا!!
آره دیگه خلاصه جالب بود.
منم برای کادو یه بسته از این پرنده های angry bird بردم که یه تیرکمون هم داشت ولی خودشونم به طرز مسخره ای اگه فشارشون میدادی چشمشون میزد بیرون!!!
دیگه خلاصه بعد ناهارم آقا شمسول گفت میخواد بره یخ بیاره منم میرسونه خونه و چون داشت بارون میومد منم از خدا خواسته!
یکشنبه دیگه مهمونی دعوتیم. خت.نه سورون بچه پروین خانومه! حالا بچه که نه، دیگه مردی شده برای خودش! 6سالشه الان. اینا رسمشونه تو این سن و سال.
خلاصه من و الف جزو مهمونای افتخاری شدیم. آخه پروین خانومه میگفت که فقط چندتا از فامیلای نزدیکشو دعوت کرده. یعنی من الان مفتخر سادات شدم بس که اینا احساس صمیمیت دارن با آدم!
حالا نکته اینه که مهمونی یه روز قبل از مراسم آیینی سنیته! یعنی قبلش مهمونی میگیرن بچه شاد بشه یادش بره کلا قضیه رو.
بعد تازه مامانش میگه که از یه هفته قبلش هم نیاد کلاس ایرادی داره؟ البته شاید دو سه هفته بعدش هم نیاد!!!!
یعنی مادره از بچه بیشتر استرس داره!