Lady Stitch

tell me more..

Lady Stitch

tell me more..

اجتماعی می شویم!

از بعد مهمونی شب سال نو تقریبا شدیم شبیه موجودات اجتماعی اما از نوع محدود به انتخاب!

بعد از خانوم و آقای اختر، خانوم و آقای صاد میخواستن با پسر کوچولو بیان برای عید دیدنی و خب چون آخر هفته بود ما جزیره بودیم و نشد که بیان و بعدش الف گفت که خب نمیشه که زنگ بزنیم که ما الان خونه ایم شما بیاید عید دیدنی! از همین جهت، قرار شد که شام دعوتشون کنیم و از اون جهتی که جماعت کلا یه گروه وابسته هستن دیگه خانوم و آقای اختر را هم به علاوه دختر خاله خانوم صاد که باهاشون زندگی میکنه رو وعده گرفتیم! البته این وسط "این ریلیشنشیپ" دختر خاله خانوم صاد هم مطرح بود که اگه اونو میگفتیم باید هم خونه ای هاش رو هم میگفتیم که دیگه شرمنده اخلاق ورزشی امکانات محدود بود!

خب این تصمیم به برگزاری مهمونی در کمتر از سی دقیقه اتخاذ شد و بعد امکانات موجود در منزل شناسایی شد و به این نتیجه رسیدیم که اساسا ما که بشقاب و قاشق چنگال به این تعداد نداریم و کلا هم با ظروف یکبار استفاده رابطه صمیمانه برقرار نمیکنیم! پس همونجا که رفته بودیم خوردنی جات بخریم، 6تا هم بشقاب شیشه ای خریدیم! چینی هم نه! دقیقا شیشه ای از همونا که قدیما بود و من خیلی دوست دارم اما الف فکر میکنه که دیگه اینا خیلی قدیمی هستن!

قاشق و چنگال و دو عدد هم ماگ. چون چهارتا تو خونه داشتیم!

دیگه به ناچار برای پیشدستی بشقاب کاغذی خریدیم و چندتایی هم لیوان. چون دیگه هی نمیشد برم بشورم خشک کنم بیارم برای پذیرایی.

در نهایت مهمونی خوبی برگزار شد و جماعت به این نکته پی بردن که ما موجودات خارق العاده ای نیستیم و مثل تمام گونه های انسانی آداب و معاشرت میکنیم!

برای شام هم رول فیله مرغ و در کنارش سبزیجات پخته گذاشتم.

یه هفته بعد از این داستان، دختر خاله خانوم صاد زنگید و من و الف جان را برای تولد "این ریلیشنشیپ" دعوت کرد که خب من مطمئن بودم که ما نمیریم چون میدونستم الف خیلی راه دستش نیست! اما در کمال تعجب الف گفت که میریم و ما آخر هفته دوباره جزیره رو خلاصه کردیم برای تولد!

یه شلوار لی آبرومند داشتم که فکر میکردم ایران گذاشتم و نیاوردم اما به لطف کمد تکانی های الف جان پیدا شد و من میخواستم همونو بپوشم و بلوز شومیز کماکان آبرومندانه و مارکدار، که نگه داشته بودم برای مبادا! اما الف جان پیشنهاد کرد که مهمانی به سبک چیتان فیتانیزم برگزار میشه! و خب هر دو معتقد بودیم که یه جوری جلوه کنیم که فکر نکنن حالا لزوما این اعتقاد ما نشان دهنده عقب افتادگی ماست . در همین راستا و در راستای بحران مالی!!! رفتیم شاپینگ و یه دست jumpsuit pant خریداری کرده با یک عدد کت، روسری ساتنِ از وطن آورده را هم اتو نموده و تلک و تلک رفتیم به مهمانی! تاثیر کفش پاشنه بلند را نمیتوان نا دیده گرفت!

خب اولش یک مقداری استرس زا بود چون در اون جماعت به چشم دوتا دمپایی ابری دیده میشدیم (یعنی من حس میکردم) اما خب آخرش به نظرم تبدیل به کفش پاشنه بلند شدیم! 

مهم این بود که الف راضی بود :)


نظرات 5 + ارسال نظر
آلما دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ http://almaa.blogsky.com

سلام عزیزم
مرده این نوشتنتم
اون اصطلاح دمپایی ابری خیلی بانمک بود

سلام به روی ماهت

ریحان سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ق.ظ

چه خوب که رفتن مهمونی و حال کردین،اما میبینی چه مصیبتی است آدم بخواد مهمونی بده هیچی نداره ها ها ها اما وقتی خیلی بمونی کلی چیز دار میشی ما الان یه دیگ گنده هم داریم

هاهاها آره ولی خرید کردن همیشه هیجان انگیزه مگه نه :)))
پس لازم شد یه شب بیاین دیگتون رو هم بیارین یه مهمونی مفصل بدیم

مریم سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ http://ruzanehayman.wordpress.com

سلام دوست گلم
سال نو مبارک امیدوارم سالی پر از شاد و سلامتی براتون باشه
واای از این ظرف گرفتن ها... ما هم هر بار به تعداد مهمونامون اضافه میشد می رفتیم بشقاب، لیوان... میگرفتیم وقتی میخواستیم برگردیم دیدیم وااای کوهی از بشقاب داریم تو خونه... 14 تااا بشقاب
تازه فکر میکنم فقط یک بار همشون رو همزمان استفاده کرده بودم
وای که چقد حرفیدم..نمیدوم چرا هر وقت میام اینجا پر حرف میشم!

سلام دوست مهربونم
اول اینکه خیلی خیلی دوست دارم که میبینم یه نفر میاد و اینقد با من حرف میزنه :) احساس پوچی بهم دست نمیده!!
راستی یادم رفته بود بگم اون شب مهمونی هم برامون یه ست 20تایی بشقاب و کاسه و فنجون آورده بودن کادو!! فک کن

ساره چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ق.ظ http://pooolak.blogfa.com

وقتی دو تا دونه عکس نمی ذاری فایده اش چیه؟
عکس از دری دیواری گلدونی...!

عکسم میذارم

مانیا (مالزی نشین) دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ب.ظ http://notepad.persianblog.ir

:)))) بابا همیشه به مهمونی بازی و اینا.
منم گاهی این حس دمپایی ابریه بهم دست میده، ولی متاسفانه آخرش به پاشنه دار ختم نمیشه :D

فدای شما
آخ آخ یه حس بدیه اصن میفهمم چی میگی. خدا نصیب نکنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد