-
نوزده سپتامبر
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 17:08
به حول و قوه الهی و البته پشتکار اینجانب باز هم خواهم نوشت! آمما اینجا نه دیگه!! خودم هم از این اسباب کشی و خونه به دوشی خوشم نمیاد ولی مجبورم میدونی مجبور!! ایندفعه دعوتنامه نمیدم که هرکی آدرس میخواد بیاد اسم نویسی ولی این به این معنا نیست که کسی هم نمیتونه بیاد بپرسه. توی خونه جدید دیگه قرار نیست از هرچیز و هرکس چشم...
-
سیزده جولای.
جمعه 23 تیرماه سال 1391 10:13
حساب کتاب که میکنم یه چیزی در حدود دوران پارینه سنگی بوده که من اینجا یه چیزی نوشتم و اوووووو دیگه خبری نشده از من تا همین حالا! از بعد جریان نمایشگاه و کنسل شدن برگذاریش توی موزه، قرار شد که نمایشگاه در محل گالری خود دانشکده راه بیوفته و سه تا از بچه ها هم تو اون یکی گالری کوچیکه و یکیشون هم تو استودیو! عینهو لشگر...
-
دوازده ژوئن!
سهشنبه 23 خردادماه سال 1391 13:26
دیروز ظهر با رییس موزه قرار داشتیم که ببینیم جریان نمایشگاه چی میشه! بعد یه ساعت مجله ورق زدن و زیر کولر نشستن، آقا تشریفشون را آورده و همه چیز خیلی طبیعی پیش رفت حتی برگه های اداری رو هم داد که پر کنیم بعد نمیدونم چی شد یهو زد کانال دو! یهو قاطی کرد گفت اصلا شما چرا همه با هم نیامدید؟ (خب آخه ما 4نفر از 8تا رفته...
-
7 ژوئن!
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 12:10
میگم من خودم به شخصه اعتراف میکنم که از وقتی صاحب تکنولوژی و تمدن اسمارت فون شده ام، زسما به تنبلی های داشته از قبلم افزوده گردیده است!! یعنی فکر کن من میام با گودر از تو گوشی وبلاگ گردی بعد این انگشتام اینگار اصلا نمیره رو نظرات!! خیلی هم پررو و بی تراَدب هستم!! واقعا شما ببقشن به بزرگیتون. ایشالا به حق همین وقت عزیز...
-
آخر ماه مِی
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 12:31
و ساعت نزدیکای چهار بعد از ظهر میباشد و هنوز ناهار نخورده می باشم! گفتم در جریان باشید! شدیدا هوا گرم و طاقت فرسا می باشد! باز گرم شده این مورچه ها امون منو بریدن! دیگه سفره رو هم باید بچپونم تو یخچال! یه سفری قرار بود بریم ولی از اونجا که تا اواخر جولای بنده باید ویلون و سیلون این اوسّا اون اوسّا باشم، کنسل شد :(...
-
18 مِی!
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 07:10
بر اساس تحقیقات به عمل آمده حدود یه دو هزار سالی میشه که من یه کلمه ناقابل هم اینجا ننوشتم و احتمالا از اون بدتر یه چهارهزار و هفصد سالی هم هست یه کامنت خشک و خالی و بدون هیچ اسمایلی هم برای دوستای بلاگی ننوشتم! خب جا داره من همینجا مراتب شرمندگی و خجالتمندی خودم را شدیدا اعلام بدارم و همچنین اعام بدارم که به طرز...
-
17 اپریل
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 10:40
الان این دفتر دستکمان عین چی! جلو چشمه و من فقط یه لبخند ملیح تحویلش دادم! گفتم کلا در جریان باشید! چند وقت پیشا یه خواب به شدت اسفناکی دیدم در رابطه با یکی از همین اجبارا دوستای اینجا! از بعد اون هی همش سعی میکنم از هر گونه برخوردی جلوگیری بشه. شدیدا مستعد حمله ام! دقیقا چند وقت پیشش هم از همین خواب پاچه گیریا دیدم...
-
اجتماعی می شویم!
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 11:44
از بعد مهمونی شب سال نو تقریبا شدیم شبیه موجودات اجتماعی اما از نوع محدود به انتخاب! بعد از خانوم و آقای اختر، خانوم و آقای صاد میخواستن با پسر کوچولو بیان برای عید دیدنی و خب چون آخر هفته بود ما جزیره بودیم و نشد که بیان و بعدش الف گفت که خب نمیشه که زنگ بزنیم که ما الان خونه ایم شما بیاید عید دیدنی! از همین جهت،...
-
جییییییییییگر!
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 14:01
به طرز اسفناکی به تنبلی مفرط مبتلا شدم!! یعنی حاضرم با تنبل درختی تو مسابقات جهانی تبلانس رکورد بزنم!!! همچینم اینجا بهار نیست که بگم دچار سندرم خستگی بهاری شدم. دو ماه دیگه باید اولین رونوشت تزم رو تحویل بدم و دریغ از یه خط که نوشته باشم! اصلا بگو یه جمله که خونده باشم! بماند که این تز نوشتن فقط 30 درصد کار می باشد و...
-
دومین روز بهار
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 08:19
دومین روز بهارتون مبارک. یعنی من میمیرم برای بهار. اگرچه که اینجا بوی بهار نمیاد اما مخلفات هفت سین همشون بوی عید و شکوفه بهار میدادن. امیدوارم که همگی سال جدید خوبی را شروع کرده باشید و دلتون شاد و تنتون سلامت و لبتون خندون باشه، حالا احیانا جیبتون هم پر پول بود ثواب داره. حالا بگم از حال و احوال خودمون این روزا که...
-
کوزت درون!
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 08:59
>> پوکیدم رفت! یعنی فکر میکردم خوب شدم ها! ولی گویا نشده بودم ها! یه روز بعد از اینکه دیگه کلا احساس کردم دیگه مریض نیستم پا شدم افتادم به جون خونه و بشور بساب! هیچی دیگه از فرداش دوباره مریضی گریبانگیرم شد! ایندفعه سخت تر و بد تر!! هنوز صدای غاز کچل میدم!! الان احتمالا بهترم فکر کنم البته!! ممنون از احوال پرسی...
-
زمستان 90 را چگونه گذراندید؟
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 08:01
من آمده ام وای وای! لای لای دو ماه توی اون سرما و مجمع الجزایر ویروس و باکتری بودم (بگو ماشالا!!) همین که پام ذسید تو گرما و رطوبت استوا چنان سرمایی خوردم که همچی خستگی در برفت از روح و روانم!! دو روز هم که اون چمدونای بی صاحاب یه ذور افتاده بود و منم که حساس به کدبانو گری!!! خدا سایه اش رو حفظ کنه بالاسرومون، یه دکتر...
-
20 بهمن
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 17:27
هفته دیگه این موقع به امید خدا دیگه ولایتیم! این هفت هش روز هم بی زحمت ببقشین نیستم. دیگه بعدش بیام راحت و آسوده ببینم دنیا دست کی بوده این مدته! (@صمیم: گیو می اِ هاگ) امروز هم با جیمی رفتیم واسه اوستا و دوستای استوا نشین سوغاتی خریدم! یه چیزای سنگینی خریدم که الف ببینه، بدون شک لبخند ملیح معناداری نصیبم خواهد شد!...
-
و یک ماه و هفته ای در میهن
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 00:03
در این لحظاتی که در میهن عزیز! به سر میبریم، در کمال صحت عقل نداشته! باید به حضوز محترمتان برسانم که دو هفته دیگه تشریفمون را میاوریم به سنگر درس و دانش! قرار بود همین فردا پاشیم بیایم ها! همچینی حس دلتنگی زد تو روح و روانمون که گفتیم تو این هیر و ویر نابسامون دو هفته دیگه هم بمونیم! اومدم آمار سایتو دیدم و کلی هیجان...
-
سورپرایز!
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 11:17
به قول این خارجکی ها، ............ سورپرایز .............. " من الان ایرانم!" به طور غافلگیرانه ای شنبه شب رسیدیم تهران. خوبی ماجرا هم به این بود که هیچ کس خبر نداشت. یه هفت هشتا کشته و مجروح هم تا الان داشتیم بابت این اتفاق!!! اول رفتیم خونه مامان بزرگ الف. طفلی زبونش بند اومده بود! مامان و باباش هم ذوق...
-
نوزده دیسمبر
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 09:39
خب من الان خیلی خوابم میاد! بعدشم اینکه دو سه روزه خیلی دوندگی و خرید و اینا. کلی هم خودمون رو شرمنده کردیم بعد مدت ها! دیگه از کتونی بنفشه خداحافظی کردم! تقریبا مرده بود دیگه و الان یه جفت کتونی نو دارم و عین این بچه مدرسه ای ها هی هم قرچ قرچ صدا میده! این Year End Sales هم خوب چیزیه ها! کلی از بی نوایی در آمدیم!...
-
شکاف
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 14:26
این الف ما یه عزیز داره، اینقده خوبه، اینقده با مزه است. یعنی چروکای دست و صورتشو که میبینی لذت میبری از اینکه دلش چه شاده. حالا سختی هم کم نکشیده ها. اما کلا خیلی خوبه، مثلا دوتا بلوز بر میداره میره به دخترش، که عمه الف باشه، میگه کدومو بپوشم؟ بعد عمه فری مثلا میگه عزیز این بنفشه بیشتر بهتون میاد، با اون روسری...
-
بیاید مهمونی بگیریم! ساده بگیریم!
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:30
یعنی من بعضی وقتا اینقده حال میکنم از سادگی این آدما. یعنی بعضی وقتا اینقده حرص میخورم که چرا ما اینهمه زندگی رو سخت میگیریم! امروز من رفتم مهمونی خت.نه سورون بچه پروین خانومه. بعد یعنی نمیدونستم که کی برم کلا! خوشبختانه خودش دیروزش گفت که حدودای یک بیا. ناهارم نخوری ها! منم تنها! بله الف خان نیومد! یعنی مشق داشت که...
-
خت.نه سورون پارتی!
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 17:25
یکشنبه دیگه مهمونی دعوتیم. خت.نه سورون بچه پروین خانومه! حالا بچه که نه، دیگه مردی شده برای خودش! 6سالشه الان. اینا رسمشونه تو این سن و سال. خلاصه من و الف جزو مهمونای افتخاری شدیم. آخه پروین خانومه میگفت که فقط چندتا از فامیلای نزدیکشو دعوت کرده. یعنی من الان مفتخر سادات شدم بس که اینا احساس صمیمیت دارن با آدم! حالا...
-
شعور میوه ای!
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 07:41
اگه قرار بود به میوه ها درجه شعور میدادی، اونوقت کدوم میوه ها میشدن باشعور و کدومشون فاقد شعور؟ حتی کم شعور هم قبوله! دلیل خاصی داره که یه میوه خاص اینقدر کم شعور میشه یا برعکس؟
-
30 نوومبر
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 08:32
سلامون علیکم و رحمت و برکات خدا هم برای شما! حالا این کامنت دونی درست شده، من نیستم! وضعی شده ها. گفته بودم که پروفسور خواسته برای پروژه آخر ترم من یه کار بزرگ تحویل بدم، یعنی با همون تکنیک و ایده ولی در مقیاس یک اثر هنری! این دو هفته مشغول هنر زایی بودم! از کار یک متر در دومتری که داشتم فقط نصفش آماده شد و منم همون...
-
دُرُستید!
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 12:36
خدا عمرت بده جیمی. ببین سواد واسه همین وقتا خوبه ها. جیمی نجاتم داد. من به تو افتخار میکنم جیم! باعث سربلندی خانواده ای جیم! نظردونی درست شد. حالا هی میام نظر میذارم!
-
هنوزم این کامنت دونی پوکیده می باشد!
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 06:25
هنوز مشکل مسخره پابرجاست!!! من همه کامنت هارو تایید کردم ولی بدون جواب :( اما این باعث نمیشه که نیام بخونمتون، فعلا از روی اجبار تبدیل به لامپ سوخته شدم :( * ساره جون : برنج باسماتی همون دانه بلند خودمونه. * ام طاها: وااااااااای مبارکه مامان خانمی. حسابی راه افتادیا :)) کلی هیجان انگیز شدم :* * فنچ عزیزم: دلم برات تنگ...
-
هلپ پلیز!
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 07:18
وا این چه وضعشه؟؟ نه میتونم کامنت بگذارم نه جواب بدم!!!!! کسی آیا کمکی؟ راهنمایی؟ هلپی؟ وضعیت اینطوریه که: وقتی روی قسمت نظرات کلیک میکنم، پنجره اش باز میشه اما خودشو نشون نمیده!!!! از کجا میفهمم باز میشه؟ خب اون نوار ابزار پایین ویندوز وقتی میرم رو شکل مرورگر اینترنتم وایمیستم، نشون میده باز شده. اما مشکل اینجاست که...
-
معمولی زدگی!
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 10:42
نیست کم کار دارم! بعد الانم نشستم اینجا وبگردی!!! دست گلم درد نکنه! راستی این بخش پاسخ به نظرها هم گویا پوکیده، نه کامنت تایید میکنه نه میشه جواب داد!! بعد هی میچرخم اینور اونور بعد هی احساس کمبود میکنم! اصلا تازگی ها میزان حس رضایتم از زندگی به طرز چشمگیری کاهش پیدا کرده! دوست ندارم معمولی باشم!! کلا نسبت به چیز های...
-
new collection
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 07:48
نه اینکه خونه قدیمیه خوب نبوده ها. نه. ولی یه جورایی حس میکردم حس راحتی ندارم. یه سری چیزا بود که همیشه سر نوشتنش با خودم کلنجار میرفتم و آخرش هم نمینوشتم. البته یه کمی هنوز اینجا هم این حس رو دارم. نمیدونم سعی کردم خیلی همه چیزش متفاوت باشه اما خب کسی که بخواد دنبال کنه لابد بالاخره پیداش میکنه. از طرفی هم اصلا دوست...
-
سلام اول
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 09:07
با سلام و ضمن تشکر از زحمت جابه جایی! چیکار کنیم دیگه؟ روزگاره!!! فعلا من برم به بقیه هم خبر بدم برمیگردم. ولی میگما، حیف شد، توی خونه قبلی هم چیزایی خوبی داشتیم... *اسم ندارم نوشت: نویسنده هنوز اسم ندارد! پیشنهاد از شما