Lady Stitch

tell me more..

Lady Stitch

tell me more..

دوازده ژوئن!

دیروز ظهر با رییس موزه قرار داشتیم که ببینیم جریان نمایشگاه چی میشه! بعد یه ساعت مجله ورق زدن و زیر کولر نشستن، آقا تشریفشون را آورده و همه چیز خیلی طبیعی پیش رفت حتی برگه های اداری رو هم داد که پر کنیم بعد نمیدونم چی شد یهو زد کانال دو! یهو قاطی کرد گفت اصلا شما چرا همه با هم نیامدید؟ (خب آخه ما 4نفر از 8تا رفته بودیم) بعد باز یهو قاطی کرد که اصلا این رفتارتون پروفشنال نبود و باید خیلی زودتر میومدید از من سوال میکردید!! دیگه خیلی قاطی کرد گفت اصلا شما برای جولای آماده نیستین!!!!

یعنی من نفهمیدم این یهو مثبت منفیش چسبید به هم؟ گرمش شد؟ چی شد؟ اینجوری شد؟؟

دیگه حالا ول کن هم نبود و شروع کرده بود از انرژی های کائنات و نیروی تفکر مثبت و از این چیزا رفته بود منبر! حالا ساعت 5 هم من باید توی سرویس می بودم که برم خونه!! هیچی دیگه شد 5 و من دیگه میخواستم بگم آقای پروفسور! اوسا! رییس! بسه جان من! بعد حالا من که از اون سخنوریا و تاخیر نمایشگاه ناراحت نبودم که، از اینکه جا مونده بودم کلافه شدم :( دیگه زنگیدم الف که بیچاره گفت میام دنبالت :( دیگه با خانوم و آقای شین اومدن دنبال من و خب چون خانوم و آقای شین اومده بودن که الف تنها نباشه بعد ما هم شام مهمونشون کردیم!


* این که خدا یه جایی از این دنیای بزرگ یه دوست خوب و مهربون برات گذاشت خیلی خیلی خوبه. خدایا مرسی که یه خواهر خوب برام یه جایی گذاشته بودی و من الان پیداش کردم و خیلی خیلی خوشحالم.

7 ژوئن!

میگم من خودم به شخصه اعتراف میکنم که از وقتی صاحب تکنولوژی و تمدن اسمارت فون شده ام، زسما به تنبلی های داشته از قبلم افزوده گردیده است!! یعنی فکر کن من میام با گودر از تو گوشی وبلاگ گردی بعد این انگشتام اینگار اصلا نمیره رو نظرات!! خیلی هم پررو و بی تراَدب هستم!! واقعا شما ببقشن به بزرگیتون. ایشالا به حق همین وقت عزیز شفا پیدا کنم از این مرض بی درمون!!

البته که این تنبلی حتی میتونه ناشی از خستگی و دیگه بسه! باشه. این نمایشگاه کوفتی یه ماه دیگه است و معلوم نیست هنوز تاریخ دقیقش و من کارهام حاضره تقریبا ولی از اینکه میبینم یه مااااااه وقت دارم زورم میاد برم بشینم جمع و جورش کنم!

این از این، از یه طرف دیگه هم این دوس موسا دیگه کارشون داره تموم میشه و تا یه ماه دیگه برمیگردن به آغوش وطن! بعد خب همش این مدت گذشته به مهمون بازی! نه اینکه بدم بیاد از مهمونا، نه خدا شاهده در خونه ما همیشه روی مهمون باز بوده و هست و خواهد بود. اما خب نیست اینا دیگه دارن جمع و جور میکنند خب طبیعیه که همش به خرید و گشت و گذار بگذره و این وسط الف دقیقا نقطه ای هست که باید رو کارش تمرکز کنه و من همش دلم شور میزنه که این از کارو زندگیش عقب نیوفته و دو روز دیگه که اینا برن وضعیتمون نشه واویلا. حالا بماند که بالاخره این گشت و گلک ها بی خرج هم نیست!

به الف میگم بشین یه سر و سامونی بده به کار و بارت، من اصلا تابستون هم نرفتم ایران مهم نیست! نه اینکه دلم نخواد، مگه مونگولم؟ ولی میگم ما تا بخوایم بجنبیم شده ماه رمضون خب اون موقع پاشیم بریم که نه میشه سفر رفت و خب مهمونی و رفت و آمد هم محدود میشه ولی از طرفی هم دلم ضعف میره واسه یه افطار دست جمعی. خب این که خودش شد یه ماه بعدشم میوفته تو شهریور که آخرش من کلاسام شروع میشه و تازه یه کم قبلش هم الف یه کنفرانس داره! یعنی هرچی فکر میکنم میبینم دلیل منطقی برای تعطیلات وطنی پیدا نمیکنم. حالا دیگه پناه بر خدا، اگه خودش بخواد حتما یه برنامه جور میشه که بریم.

میدونی، زندگی پا در هوا خیلی آدمو خل و چل میکنه. یه جوری موندم این وسط که میگم درست که خونه زندگی ثابت نداریم اما خب کلی برنامه برای آینده هست که همینجوری استند بای مونده! یعنی اگه بهم بگن که دختر جون بیا زندگی تو این شکلیه برنامه واسه آینده داری همین الان اجراش کن چون مدل زندگیت از این مدلای خونه به دوشیه! خب در اینصورت تکلیف خودمو زندگیمو معلوم بود!

بعضی وقتا شک میکنم به این هدفی که انتخاب کردیم که اول درس بعد زندگی! نمیدونم اگه اینجوره که تا ابد میشه درس خوند و پس تا ابد باید صبر کرد واسه ادامه اهداف!


آلبالو نوشت: نگینی جونم اگه اینجارو میخونی بدون که دلم خیلی خیلی برات تنگ میشه. این روزا اونایی که دوست داری دارن زود از کنار بودنت دست میکشن، امیدوارم این فقط یه تعطیلات تابستونی باشه و زود زود برگردی. با انرژی بیشتر از یه آلبالو قرمز و درشت و تررررررش :*

آخر ماه مِی

و ساعت نزدیکای چهار بعد از ظهر میباشد و هنوز ناهار نخورده می باشم! گفتم در جریان باشید!

شدیدا هوا گرم و طاقت فرسا می باشد!

باز گرم شده این مورچه ها امون منو بریدن! دیگه سفره رو هم باید بچپونم تو یخچال!

یه سفری قرار بود بریم ولی از اونجا که تا اواخر جولای بنده باید ویلون و سیلون این اوسّا اون اوسّا باشم، کنسل شد :( خیلی دلم میخواست اما خب اساسا قسمت نبود..

داره یه هفته میشه که عصرا تا آفتاب میره پایین و تا قبل اینکه پشه ها به جونمون نیوفتادن با الف و دوست موستا میریم می دویم! یعنی الف و دوستا بدو بدو، من و خانومای دوستا پیاده روی سریع! خوبه،به نظرم مثبته! یه حکمتی بوده میگن عقل سالم در بدن سالم! یه نموره احساس سلامت عقلانی در پس زمینه های مغزم احساس میکنم!

بیچاره خانوم و آقای الف یه ماه دیگه viva دارن و این مدته هی بمیر بمیر افتاده تو فامیلشون! از این طرف مامانبزرگه و از اون ور شوهر خاله هه. بعد منم که ناااااجور حساس :| این دلشوره بی صاحاب افتاده تو دل و جونم! یعنی یه روز با آق مهندس حرف نزنم و مطمئن نشم همه خوبن، پوکیدم رسما!

یعنی چقدر بدوم این عقل و روانم به طور کاملا و رسما درمان میشه واقعا؟