Lady Stitch

tell me more..

Lady Stitch

tell me more..

کوزت درون!

>> پوکیدم رفت! یعنی فکر میکردم خوب شدم ها! ولی گویا نشده بودم ها! یه روز بعد از اینکه دیگه کلا احساس کردم دیگه مریض نیستم پا شدم افتادم به جون خونه و بشور بساب! هیچی دیگه از فرداش دوباره مریضی گریبانگیرم شد! ایندفعه سخت تر و بد تر!! هنوز صدای غاز کچل میدم!!

الان احتمالا بهترم فکر کنم البته!! ممنون از احوال پرسی همگی (ماچم به لپت جینجر بانو)


>> با توجه که ما نوروز باستانی در کانون گرم استوا هستیم! اینجانب برای اولین بار تصمیم به سبزوندن سبزه اتخاذ فرموده ام!!

یعنی یه رسمی همیشه بوده تو خانواده که مامانبزرگه هر سال برای همه سبزه سبز میکنه و نگه میدارتشون تا شب سال نو که هر کس بره سهم ماهی و سبزه خودشو بگیره.

خب من امسال تو غربت! تک و تنها!!! این سنت حسنه را خودم شخصا باید به بار بیارم!

از اونجایی که من به شخصه به سبزه گندم علاقه ندارم و از طرفی هم عدس که اینجا نیست، ما هم که شدیدا عدس خور، پس عاقلانه نیست به عدسای خودمون نگاه بی شرمانه بندازیم! در نتیجه ما روانه بازار شدیم ببینیم چه حبوبی اینا دارن که ما بخیسونیم سبز بشه!

بعد دیگه یه چیز ریز سبز پیدا کردیم که فکر کردیم ماش می باشد اما برچسبش نوشته بود لوبیا سبز!! خب از اونجایی که کند ذهنایی (دور از جون شما خودمو میگم) هیچ آگاهی عملی نسبت به این سنت باستانی نداشتن و میخواستن دال لپه!!! بسبزونن و مامانه بهشون متذکر شد که فرزند گلم سعی کن بیشتر رو درس علومت تمرکز کنی!! خلاصه که ما همون لوبیا سبزا رو خریدیم و من هم هیجان زده همه رو از دیشب خیسوندم و همون دیشبی قدرت خدا یه جوونه های کوچولویی ظاهر شد!!!

یه حسی بهم میگه اون مقداری که من سبزه گذاشتم گویا به تمامی ایرانیان مقیم مرکز میتونم سبزه خیرات کنم!


>> در راستای نزدیک شدن به نوروز باستانی! غریزه خونه تکونی در من بیدار شده و یه جورایی حس میکنم باید الان پرده بشورم! دیوار بسابم! از این کارا! اما خداییش این خونه ما همش پنجره است و ثواب داره یه دستی یه اون نرده ها و شیشه ها کشیده بشه! میگن یه بنده خدایی هست نمیدونم ویتنامیه کامبوجیه ؟ کلا از این خواهران کشور دوست و برادره ! خلاصه به الف جان بگیم یه روز از تحصیل علم و دانش کم کنه بیاد خانه این خانومه هم که اسمش ننه!! (nan) اونم بیاد یه خونه تکونی بکنیم شب عیدی من آروم بگیرم!


>> خانوم اصلا این کوزت در درون من جایگاه ویژه ای داره! نمیدونم در اینکه لباس جمع کنم از اقصا نقاط خونه و بندازم تو رختشویی بعد پودر بریزم بعد ماشین تموم بشه بوق بزنه من برم رخت آویزون بکنم، یک لذتی نهفته است که در لم دادن پای تی وی نیست!!



زمستان 90 را چگونه گذراندید؟

من آمده ام وای وای! لای لای

دو ماه توی اون سرما و مجمع الجزایر ویروس و باکتری بودم (بگو ماشالا!!) همین که پام ذسید تو گرما و رطوبت استوا چنان سرمایی خوردم که همچی خستگی در برفت از روح و روانم!!

دو روز هم که اون چمدونای بی صاحاب یه ذور افتاده بود و منم که حساس به کدبانو گری!!!

خدا سایه اش رو حفظ کنه بالاسرومون، یه دکتر 24ساعته هست خدمتمون (آقامون دیگه!!) که اون نبود دیگه واویلا چی میخواستم بکشم من تو این غربت!!!!!! (ننه من غریبی مزمن رو به حاد)

خب کلا الان خوبم!

از وقایع اتفاقیه در میهن عزیز بگم خدمتتون

پارت اول که همون برنامه غافلگیری و این صوبتا بود

پارت دوم یه سفر داشتیم به مثلا گرمسیرترین نقطه کشور، جزیره کیش! که والا اونم شبا سرد بود اما خوب بود. یعنی این سفر هم بیشترش واسه خاطر مامانه بود که بعد مریضیش جز خونه مامانبزرگه دیگه از خونه بیرون نیومده بود. باباهه هم همینطور. دیگه طبیب تجویز فرمودن این سفر واسه رو حیه هر دو خوبه و ما هم به زور چماق راهیشون کردیم. یه کم سخت بود با وضعیت مامان اما خب فکر کنم در روحیه کانون گرم خانواده موثر واقع شد!

دیگه بقیه پارت های! میهن هم اتفاق خاصی نبود. 4تا مهمونی و یه شب سال و از این چیزا.

این مدته نمیدونم واسه سرمای هوا بود یا چی که اینقده شیرینی جات خوذدم که خودمو نابود کردم! آخه اساسا برای آدمی مثله من که تو عمرش دوتا دونه بستنی هم به زور خورده حرکت انتحاری محسوب میشد. بیچاره باباهه یه جوری نگاه میکرد فکر کردم الان با خودش میگه این طفل معصوم از گواتمالا هم اومده بود اینقده با این باقلواها چشم و ابرو نمیومد!

کلندی این سفر بیشتر در جهت تقویت روحیه اطرافیان بود! ما که رسیدیم خبر نداشتیم بابابزرگه مریضیش در چه مرحله ایه و بعد با دیدنش خب من خیلی افسرده ناک شدم اما از اونجایی که بنده پررو تشریف دارم اینقده دلقک بازی کردم که بابابزرگه بهم میگفت انرژی مثبت!!!

به جز حس بی خانمانی که داشتیم دیگه همه چی خوب بود دیگه. یعنی به نظرم از اینکه عید میذفتیم بهتر بود. آخه عید پارسال همه یا مسافرت بودن و ما کمتر دیدیمشون یا اینم که هی ملت میومدن عید دیدنی و ما کم میشد گرمای کانون خانواده رو حس کنیم!!

راستی اضافه بار هم نخوردیم. بشقابا رو آوردم و به جاش سبزی فریز شده و عدس لوبیا رو دادم جیمی ببره خونه. می خواستم بذارم خونه خودمون که واویلا بود احتمالا میچپوندن تو جورابم که حتما بیارم با خودم.  




20 بهمن

هفته دیگه این موقع به امید خدا دیگه ولایتیم! این هفت هش روز هم بی زحمت ببقشین نیستم. دیگه بعدش بیام راحت و آسوده ببینم دنیا دست کی بوده این مدته! (@صمیم: گیو می اِ هاگ)

 

امروز هم با جیمی رفتیم واسه اوستا و دوستای استوا نشین سوغاتی خریدم! یه چیزای سنگینی خریدم که الف ببینه، بدون شک لبخند ملیح معناداری نصیبم خواهد شد!

6تا بشقاب از این شیشه ای رنگیا گرفتم (نارنجی) که شیرینی کلمپه هایی که میبرم براشون رو بزارم توش همچینی سنتی تقدیمشون کنم.

حالا باید دید در نبرد برای مبارزه با اضافه بار خوراکی و هله هوله به مرحله نهایی راه پیدا میکنن یا بشقاب رنگی های سوغاتی!

و یک ماه و هفته ای در میهن

در این لحظاتی که در میهن عزیز! به سر میبریم، در کمال صحت عقل نداشته! باید به حضوز محترمتان برسانم که دو هفته دیگه تشریفمون را میاوریم به سنگر درس و دانش! قرار بود همین فردا پاشیم بیایم ها! همچینی حس دلتنگی زد تو روح و روانمون که گفتیم تو این هیر و ویر نابسامون دو هفته دیگه هم بمونیم!

اومدم آمار سایتو دیدم و کلی هیجان انگیز ناک شدم از حضور صمیم دوست داشتنی.....

ایشالا سرو سامون بگیرم بیام تعریف کنم بگم چه خبرا که نبوده این مدته! آره مااااااادر. به خدا میسپرمتون

سورپرایز!

به قول این خارجکی ها،        ............ سورپرایز ..............     "من الان ایرانم!"


به طور غافلگیرانه ای شنبه شب رسیدیم تهران. خوبی ماجرا هم به این بود که هیچ کس خبر نداشت. یه هفت هشتا کشته و مجروح هم تا الان داشتیم بابت این اتفاق!!!

اول رفتیم خونه مامان بزرگ الف. طفلی زبونش بند اومده بود! مامان و باباش هم ذوق زده.

بعدش خونه خودمون. البته واسه رعایت حال مامان قبلش زنگ زدیم. حالا مگه باور میکنن!! دیگه گوشی رو دادیم بابای الف تا اینا باورشون شده. هیجان بابای خودم غیر قابل توصیف بود!

دیروزم خونه مامان بزرگ خودم و دایی بزرگه!!

بابابزرگه که مریض احوال بود و اون موقع که مارو دید انگار مریضیش یادش رفت.

زن دایی بزرگه قاشق به دست جیغ میزد و دخترا هم محکم چسبیده بودن به من!

دیگه البته مراسم غافلگیری به همین جا ختم شد. چون دیشب بابا به واحد مرکزی خبر در فامیل گزارش داد و در کمتر از یک ساعت جیمی اس ام اس زد! البته در مورد اعتقاد بابانوئل به روح هم یه سوالاتی از من پرسید!!! چون بهش گفتم مارو بابانوئل فرستاده!

خلاصه دیگه هم اکنون صدای مرا از وطن میشنوید.